ببینید بهنظر من توی زندگی هر آدمی یه وقتهایی هست که فرد نیاز پیدا میکنه بره توی لاک خودش. مثلن پاشه بره بالا پشتبوم آسمون رو نگاه کنه، یه سیگاری دود کنه. یا از پنجرهی اتاقش زل بزنه به خیابون؛ یا لامپ اتاقش رو خاموش کنه، سامثینگ بیتلز بزاره دراز بکشه رو تخت. یه وقتهای اینطوری هستن که آدم نمیخواد کسی رو ببینه، حال کسی رو نداره؛ ولی دقیقن همین وقتهاست که ته دلش حس میکنه کسی باید الآن باشه کنارش که نیست. که دلش میخواد کاش بود و این حالش نبود. ولی اینها همه دروغه. این وقتها کسی، کسی رو نمیخواد. آدمها هرجوری هم که باشند، با هر کسی هم باشند، این نوستالژیشون به یک چیز موهوم باهاشون میمونه. حالا چرا؟ نمیدونم.
آره فکر کنم ... بد هم نیستا ! یه جورایی خوش میگذره !
پاسخحذف