۲۵ آبان ۱۳۹۲

من آدم محدودی‌ام. یعنی توی ارتباطم با بقیه؛ توی معاشرت‌هام خودم رو به دست خودم تحدید می‌کنم. یک دایره‌ی کوچیک‌ای برای خودم درست کردم و سعی می‌کنم همین حد رو حفظ کنم. وقتی می‌خواد بزرگ‌تر بشه احساس ترس به‌م دست می‌ده، فکر می‌کنم زندگی‌م از دست‌م داره می‌ره بیرون. پس عامدانه جلوش رو می‌گیرم. ترجیح می‌دم یه تعداد آدم خودمونی و نزدیک به خودم رو داشته باشم. همینه که اصولن هیچ کدوم از هم‌سایه‌های خودم رو هم این‌جا نمی‌شناسم. و دلم هم نمی‌خواد بقیه من رو بشناسن. تهران بزرگه. این‌قدر آدم ریخته توش که تو گم می‌شی؛ جوری که حتا اگه با خودت فک کنی کسی داره به تو نگاه می‌کنه باید به خودت شک کنی. پاردوکس خوبی داره تهران؛ با همه هست‌ای و نیست‌ای. کلی آدم رو بیرون می‌بینی ولی در واقع هیچ کسی رو ندیدی. اگه دیدی کدوم‌شون رو می‌تونی به یاد بیاری؟ می‌خوام بگم زیر ذره‌بین نیستی. پس همینه که این شهر رو دوست دارم؛ همینه که وقتی تهران‌م حس بهتری دارم؛ باهاش راحت‌ترم.

۱ نظر:

  1. موافقم. موافق. بالاخره یه دیوونه ای مث من پیدا شده.

    پاسخحذف