۰۵ آذر ۱۳۹۲

من از چرخ‌خیاطی خوشم نمی‌آد. چون فایده‌ای نداره. روغن چرخ خیاطی ولی خب چرا، فایده داره. وقتی در اتاق صدا می‌کنه، روغن چرخ‌خیاطی می‌زنی دیگه صدا نمی‌ده. من کوچیک که بودم، چار پنج سالگی، مامان‌م می‌رفت کلاس خیاطی. من‌م باهاش می‌رفتم. من می‌رفتم با دخترای اون زن‌هایی که می‌اومدن اون‌جا بازی می‌کردم. یه الهام بود، یه نرگس که بامزه‌تر بود. من خودمم که خیلی خوب بودم. ولی کلاس خیاطی؟ اصلن خوب نبود. چون اگه خوب بود باید تا حالا جواب می‌داد دیگه نه؟ ولی نداده که. من وقتی می‌گم مامان این پاچه‌ی شلوار من رو کوتاه کن، می‌گه برو بده خیاط. آخه بریدن یه شلوارم وقتی بهشون یاد نمی‌دن، اون همه کاغذ ماغذی که از روزنامه می‌بریدن شکل آدم بود به چه درد می‌خورد؟ به چه درد می‌خوره اصلن؟ من اینُ نمی‌فهمم.

۲۵ آبان ۱۳۹۲

من آدم محدودی‌ام. یعنی توی ارتباطم با بقیه؛ توی معاشرت‌هام خودم رو به دست خودم تحدید می‌کنم. یک دایره‌ی کوچیک‌ای برای خودم درست کردم و سعی می‌کنم همین حد رو حفظ کنم. وقتی می‌خواد بزرگ‌تر بشه احساس ترس به‌م دست می‌ده، فکر می‌کنم زندگی‌م از دست‌م داره می‌ره بیرون. پس عامدانه جلوش رو می‌گیرم. ترجیح می‌دم یه تعداد آدم خودمونی و نزدیک به خودم رو داشته باشم. همینه که اصولن هیچ کدوم از هم‌سایه‌های خودم رو هم این‌جا نمی‌شناسم. و دلم هم نمی‌خواد بقیه من رو بشناسن. تهران بزرگه. این‌قدر آدم ریخته توش که تو گم می‌شی؛ جوری که حتا اگه با خودت فک کنی کسی داره به تو نگاه می‌کنه باید به خودت شک کنی. پاردوکس خوبی داره تهران؛ با همه هست‌ای و نیست‌ای. کلی آدم رو بیرون می‌بینی ولی در واقع هیچ کسی رو ندیدی. اگه دیدی کدوم‌شون رو می‌تونی به یاد بیاری؟ می‌خوام بگم زیر ذره‌بین نیستی. پس همینه که این شهر رو دوست دارم؛ همینه که وقتی تهران‌م حس بهتری دارم؛ باهاش راحت‌ترم.

۲۳ آبان ۱۳۹۲

ببینید به نظر من اصلن معنی نداره آدم بیاد از گذشته‌ی خودش احساس پشیمونی کنه.  بر فرض که الآن به‌تر از قبل خودمون می‌فهمیم و متوجه می‌شیم؛ ولی خب اگه اون گذشته‌ی خودمون رو نداشتیم، می‌تونستیم به الآن خودمون برسیم؟ می‌تونستیم راهِ خونه رو طی نکرده به خونه‌ برسیم؟ نه دیگه؛ نمی‌شه. همینه که فکر می‌کنم باید گذشته‌ی خودمون رو باید به شکل یه خیابون نگاه کنیم. یعنی چه خوب، چه بد، این میسر باید طی می‌شده. راه رفتن هم پشیمونی نداره اصولن. شاعر می‌فرماید «هستم اگر می‌روم؛ گر نروم نیستم». یا یه همچین چیزی.

۲۰ آبان ۱۳۹۲

این‌که برای معلق بودن، آدم‌هایی که می‌رن فضا رو مثال می‌زنن اصلن تشبیه خوبی نیست. آدمی که می‌ره فضا، بین زمین و هوا وله؛ این‌که معلق نیست. خیلی هم می‌دونه داره چی کار می‌کنه. یعنی اصلن طرف خواسته بره توی هوا ول بچرخه. پول داده بابت‌ش. این‌قدر پول داشته که بده زمین نباشه. این‌که به‌ش معلق بودن نمی‌گن. معلق بودن اینه که شما بیای آلارم گوشی‌ت رو روی هفت‌ونیم صبح تنظیم کنی، بعد که زنگ خورد، بکنی‌ش هشت. بعد بکنی هشت و بیست. بعد نه بتونی بری سراغ زندگی‌ت؛ نه درست حسابی بگیری بخوابی. آدم معلق به من می‌گن؛ که نه کاری می‌کنم، نه آزادم.

۱۹ آبان ۱۳۹۲

یکی از این پیج‌های عربی فیس‌بوک مطلبی بلند گذاشته بود که بلقیس، همان زن معروف نزار قبانی، دختر یاسر عرفات بوده. با کلی توضیح که وقتی بلقیس توی اون بمب‌گذاری بیروت کشته شد، یاسر عرفات چنین و چنان کرد. بعد توی کامنت‌ها بحث شده بود که این دیگه از اون حرفاست؛ مرحوم رو مسموم کردید، حالا براش حرف هم در می‌آرید؟ یه عده هم در مقابل جواب داده بودند که لطفن کمی بیش‌تر متن رو درک کنید؛ بلقیس دختر انقلاب یاسر عرفات بوده، نه دختر نسبی‌ش والخ. بعد من ولی با خودم فکر کردم که بلقیس نه دختر یک مرد عراقی بوده، نه دختر یاسر عرفات. من می‌گم بلقیس دختر خود نزار قبانی بوده. نطفه‌ی بلقیس رو نزار قبانی بود که منعقد کرد، پروروندش، به عالم نشون‌ش داد. بلقیس رو تبدیل کرد به الهه و محبوبه‌ی عالم خیال کلی آدم. این نزار بود که بلقیس رو کشف کرد. از ورای چشم و صورتی که همه‌ی آدم‌ها توی خیابون از بلقیس می‌دیدن، کسی‌که چیزی رو در اون دید که بقیه نمی‌دیدن، کسی‌که کلی زیبایی به بلقیس داد و موضوع شعر و ترانه‌های بسیارش کرد نزار قبانی بود. آدم‌ها بدون هم‌دیگه زیبا نیستند. اگر نزار نبود، کجا بلقیس می‌تونست بلقیس بشه؟ اگر شاملو نبود کی می‌تونست «آی‌دا در آینه» رو روایت کنه و زن رو این‌قدر خوب به خودش نشون بده. وگرنه بلقیس قبلن هم بود، آی‌دا هنوزم هست اما کو اون همه زیبایی و طراوات؟


۱۸ آبان ۱۳۹۲

ببینید به‌نظر من توی زندگی هر آدمی یه وقت‌هایی هست که فرد نیاز پیدا می‌کنه بره توی لاک خودش. مثلن پاشه بره بالا پشت‌بوم آسمون رو نگاه کنه، یه سیگاری دود کنه. یا از پنجره‌ی اتاق‌ش زل بزنه به خیابون؛ یا لامپ اتاق‌ش رو خاموش کنه، سامثینگ بیتلز بزاره دراز بکشه رو تخت. یه وقت‌های این‌طوری هستن که آدم نمی‌خواد کسی رو ببینه، حال کسی رو نداره؛ ولی دقیقن همین وقت‌هاست که ته دل‌ش حس می‌کنه کسی باید الآن باشه کنارش که نیست. که دل‌ش می‌خواد کاش بود و این حال‌ش نبود. ولی این‌ها همه دروغه. این وقت‌ها کسی، کسی رو نمی‌خواد. آدم‌ها هرجوری هم که باشند، با هر کسی هم باشند، این نوستالژی‌شون به یک چیز موهوم باهاشون می‌مونه. حالا چرا؟ نمی‌دونم.

۱۶ آبان ۱۳۹۲

قبل‌ترها من خرمالو دوست نداشتم. همان وقت‌ها که تو در ذهن من می‌گشتی، خرمالو یک میوه‌ی گس بدمزه‌ای بود که خوردن‌اش دست و بال آدم را کثیف می‌کرد. بعدها اما خوش‌م آمد. همین خرمالو شد یک میوه‌ی پائیزی نارنجی که خوش‌مزه بود. با کلی خاصیت دارویی. این را توی بروشوری خواندم که اداره‌ کل تربیت‌بدنی دانشگاه فردوسی مشهد داده بود؛ که از خرمالو می‌گفت. نوشته بود یک میوه‌ی چینی‌ست. اگر قبل‌ترها این را می‌خواندم می‌گفتم این هم از میوه‌هاشان! اما حالا چین، کاغذ را اختراع کرده؛ قدرت برتر اقتصادی هم هست. تو هنوز در ذهن‌ام‌ای. من عوض شدم. فصل‌ها عوض شدند؛ طعم خرمالوها عوض شد، چین عوض شد. تو اما نشدی. تو هنوز همان جذاب سابق‌ای. تو هنوز آتیلا ایلهان می‌خوانی. نه رابطه با آمریکا برای‌ت مهم است؛ نه رابطه با من. تو یک موجود عجیبِ غریبی هستی که نیستی.